درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
خانه درویشی سلااااااااااااااااااااااااام به دوستای عزیزم خوبین؟!امیدوارم که خوب باشین و با لبخند وارد این بلاگ بشین.میگم زیادی دارم کتابی حرف میزنم آره؟! راستی من قبلا کلی درگیره این بلاگ بودم ولی یه مدت به خاطره کنکورررررررررررررررررررررر نظر یادت نره.... زیادی سرتونو درد آوردم.... ماه
رنگ تفسیر مس بود مثل تفهیم اندوه بالا ما آمد سرو شیهه بارز خاک بود کاج نزدیک مثل انبوه فهم صفحه ی ساده ی فصل را سایه میزد کوفی خشک تیغال ها خوانده میشد از زمین های تاریک بوی تشکیل ادراک می آید دوست توری هوش را روی اشیا لمس میکرد جمله جاری جوی را می شنید با خود انگار میگفت هیچ حرفی به این روشنی نیست من کنار ذهاب فکر میکردم امشب راه معراج اشیا چه صاف است!
دختر در کتابخانه دانشگاه
پسر جوانی کنارش اومد و ارام از او پرسید می تونم
ات نمیام همه دانشجویا
ای نشست و مش
کرد وقتی داشت از کتاب خانه خارج
خوندم میدونم کاری کردم خجالت زده بشی پسر بلند
چشمکی زد و گفت منم حقوق می خونم میدونم چطور بی گناه رو گناه کار کنم واقعا حال کردم دمت گرم !!!!!! خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟ خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟ خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد. تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد. روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت… شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….! دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند… دردش گفتنی نبود….!!!! زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن… چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!! دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد… امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد! احساس امنیت کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد… دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…! صفحه قبل 1 صفحه بعد ![]() ![]() |